گِلِه از روزگار چهارشنبه دوم تیر ۱۳۸۹ 8:0
 

 

 کولِه دامان دَرِه گاو گورِه کانِه         وَچَه سرباز دَرِه مار بُرمِه کانِه

 گوساله در جنگل است و گاو ناله سر می دهد      پسر در سربازی است و مادرش گریه می کند

 یکی هِچّی نِدَرِه شبه روزا کونِه       یکی وَزرِس دَرِه هَندَه گِلِه کانِه

 یک نفر چیزی ندارد تا شب را صبح کند و گرسنه است      یک نفر دیگر از زوز پرخوری دارد می ترکد اما بازهم از روزگار شکایت دارد

نوشته شده توسط محمد ولی تکاسی  | لینک ثابت |