داستان خواهر و برادر (گیلکی) شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۴ 12:46

منبع: وب سایت گرکان

در گذر زمان افسانه ها سینه به سینه نقل شده و در این میان تطور یافته و گاهی ریشه و معنای اصلی آنها در مناطق مختلف یک استان و یا کشور عوض می گردد. منظور و مفهوم این افسانه ها برخورداری از تجربیات زندگی و نگرشی ژرف داشتن به محیط پیرامون خود است که به نسل جوان منتقل می گردد.تغییر و دست بردن در این افسانه ها به متن اصلی ضربات جبران ناپذیری زده و مکتوب نکردن آنها نیز می تواند آنها را از خاطره های ذهن افراد فراری دهد.

"چنانچه شما هم داستان یا افسانه ای گیلکی از زبان مردم و اطرافیان خود دارید می توانید جهت حفظ-احیاء و اشائه آنها از طریق بخش نظرات همین وبلاگ برای ما ارسال فرمایید."

مردی بود که دو فرزند داشت ، یک دختر ، یک پسر .مادر بچه ها مرده بود و پدر می خواست زن دیگری  بگیرد . اما زن دوم شرط گذاشته بود که نباید بچه داشته باشی و مرد ناچار شد  بچه هایش را سر به نیست کند ، اما دلش نیامد و چاره ای دیگر اندیشید . دو تا گردو برداشت  و یک کت کهنه ، دست بچه هایش را گرفت و رفت وسط جنگل . کت را برد بالای درخت آویزان کرد و به بچه ها گفت هرکه زودتر کت را بیاورد گردو مال او .

وقتی بچه ها به بالای درخت رسیدند که کت را بردارند پدر رفته بود . بچه ها تا خواستند بیایند پایین و دنبال پدرشان بروند شب بود . با ترس و لرز دوتایی راه افتادند . برادر کوچکتر بود به خواهرش گفت آب می خواهم و چاله ای را نشان داد که تویش آب بود . خواهر گفت نه از این آب نخور ، این جای پای گرگ است . گرگ اگر بیاید مارا می خورد .

جای دیگری رفتند باز برادر کوچولو تشنه اش شد و گفت آب می خواهم و جایی رانشان داد . خواهرش گفت نه این جای پای خرس است . اگر خرس مارا ببیند فورا مارا می خورد .

می روند و به جای دیگری می رسند جایی که پای گوسفندان بود . دخترک چاره ای نداشت و دیگر حرفی نزد برادر کوچولو از آن جا آب  خورد و فورا تبدیل به گوسفند شد و بع بع کنان دنبال خواهرش دوید . خواهر گریه و زاری می کرد از این که برادرش گوسفند شده و دیگر هم صحبتی ندارد .

چیزی نگذشت دید مردی سوار بر اسب می آید . سوار از او پرسید دختر توی این بیابان چه می کنی . گفت گم شده ام . سوار او را پشت اسب خود نشاند و گوسفند هم دنبالشان می دوید تا به خانه رسیدند . دختر چند سال توی خانه آن سوار ماند تا بزرگ شد و بعد به عقد او درآمد . آن مرد یک زن دیگر هم داشت . یک روز زن اولی از زن کوچک دعوت می کند به خانه او برود . زن بزرگ توی خانه خود چاهی داشت روی آن حصیر پهن کرد و از زن دوم خواست روی آن بنشیند و به این ترتیب هووی جوان خود را که اتفاقا حامله هم بود گول می زند و در چاه می اندازد .

 

از طرف دیگر هر روز گوسفند می آمد و دور پاه می گشت و سر خود را داخل چاه می کرد و بع بع می کرد . زن بزرگه برای اینکه گوسفند را هم که با هووی او جور بود از بین ببرد خودرا به مریضی زد و به حکیمی پول داد که اگر شوهرش دنبال او آمد بگوید علاج مرض زنت جگر گوسفند  است . زن خود را به مریضی زد و سرو صدا راه انداخت که دارم می میرم . شوهرش حکیم را به بالین او می آورد و او جگر آن گوسفند را که اتفاقا دور چاه می گشت تجویز می کند .قصابی را می آورند که گوسفند را سر بزند گوسفند فرار می کند می رود سر چاه و می گوید «دادی ، دادی» خواهرش از توی چاه می گوید «جان دادی» گوسفند می گوید :

« قصاب چاقو سو دانه ، خانم نمک ریز کنه ، می گردنا قطع کنه  » یعنی قصاب چاقو را تیز می کند ، خانم نمک می کوبد و گردنم را می برند .

گیلکی رامسری:

گوسفند می گوید: ددا  ددا                خواهر می گوید: جان ددا

قصاب چاقویه ساب بده- خانم نمک بساوسه  تا می گردن قطع بوکونه(قچ چه  قچ چه)

خواهرش می گوید « جان دادی  ، دادی ، سیاه چشم ، من رستم بخوتا ، هر کس می گوسفندگا بکوشا ، راست بالی به خوشا » یعنی جان خواهر توی چاه ، رستم ( بغل من )خوابیده ، هر کس گوسفند ( برادر ) مرا بکشد ، دست راست او خشک شود .

گیلکی رامسری:

خواهرش می گوید:

جان ددا -سیاه چشم- می رستم خوابه- هر کس می گوسفند بکوشه- الهی وی راس بال باخوشه.

مرد می آید می بیند از توی چاه صدایی می آید  . طناب می اندازد. زن کوچکش با یک پسر زیبا و تپل می آید بالا . شو هر می پرسد تو این جا چه می کنی  . می گوید :  زن بزرگ تو مرا دعوت کرد این جا و بعد گولم زد انداخت توی چاه . این هم پسرمان رستم است.

مرد زن بزرگش را از خانه اش بیرون  کرد و دوتایی با هم زندگی کردند.

نوشته شده توسط محمد ولی تکاسی  | لینک ثابت |