بزک نمیر بهار می آد....... دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ 12:43
شرح داستان

منبع:وب سایت  شبکه جهانی جام جمhttp://www.jjtvn.ir/display_full.aspx?data_id=36042 

عباس درکار آسیاب به مشهدی رجب خیلی کمک کرد . مشهدی رجب هم برای او یک بز خرید . عباس اسم بزش را « بزک » گذاشت . با بزک به آسیاب می رفت و به مشهدی کمک می کرد .
کار آسیاب زیاد بود . چون تابستان کم کم تمام می شد و اهل آبادی گندم هایشان را به آسیاب می آوردند تا آرد کنند . بزک دور بر آسیاب می گشت و می چَرید . وقتی عباس را با سر و صورت آردی می دید ، به طرفش می دوید . عباس کمی با او بازی می کرد و بعد به آسیاب بر می گشت . عصر که کار آسیاب تمام می شد ، عباس سر و صورتش را می شست و همراه بزک به صحرا می رفت . بزک در صحرا علف می خورد و سیر می شد و با عباس به خانه بر می گشت . خانۀ مشهدی رجب طویله نداشت . چون « ننه راضی » مریض بود و نمی توانست از گاو و گوسفند نگهداری کند . عباس بزک را گوشۀ حیاط می بست و جلویش پوست خربزه و هندوانه می ریخت .
آن سال ، پاییز خیلی زود از راه رسید . عباس با مهره های رنگارنگی که از مادرش گرفته بود یک قلاّدۀ قشنگ با زنگوله ای کوچک درست کرد و آن را به گردن بزک انداخت . یک مشت حنا هم در ظرف آب ریخت و آن را به پیشانی و دُم و چهار دست و پای سفید بزک مالید . حالا بزک سه رنگ شده بود ، سیاه و سفید و حنایی . خیلی قشنگ شده بود همه به او نگاه می کردند . مشهدی رجب هم وقتی بزک را دید ، خوشش آمد . او به ننه راضی گفت : « اگر می دانستم یک بز این قدر عباس را خوشحال می کند ، خیلی زودتر این بز را برایش می خریدم .»
ننه راضی سرش را تکان داد و گفت : ما که نمی دانیم در دل بچه ها چه می گذرد !
فصل پاییز هم تمام شد . اولین برفی که بر زمین نشست تا زیر زانوی عباس می رسید . زمستان زودتر از هر سال از راه رسید .
اهل آبادی خودشان را برای روزهای سرد زمستان آماده کردند . کُرسی ها را گرم کردند . گاو و گوسفندها را به آغل بردند و به پیشواز زمستان رفتند .
دیگر برگی روی درخت ها نمانده بود . علفی در بیشه زار نبود . تمام آبادی به زیر برف رفته بود . عباس نمی دانست چه کار کند و او را چطور سیر کند . ننه راضی با خِشت وگِل ، طویله ای برای بزک ساخت . عباس هم مقداری جو از همسایه شان گرفت ، آن را با کاهی که گوشۀ آسیاب بود مخلوط کرد و به بزک داد .
بزک آنقدر گرسنه بود که کاه و جو را با اشتها می خورد .
عباس نگاهش می کرد و می گفت : غصه نخور بزک جان ! تا چشم به هم بزنی ، زمستان تمام می شود . دوباره صحرا پر از سبزه و علف می شود . آن وقت حسابی علف تازه می خوری .
بزک با چشم های مهربانش به عباس نگاه می کرد ، کاه و جو را به سختی می جوید و می خورد .
چند روز به همین ترتیب گذشت . کاه و جو تمام شد . بزک گرسنه ماند . دیگر نمی توانست از جایش بلند شود و به طرف عباس بدود . عباس گریه کنان سر بزک را روی پایش می گذاشت و برایش از آمدن بهار و بیشه زار و دشت پر علف حرف می زد . می گفت : بزک جان ، عمر زمستان کوتاه است . صبر داشته باش ! باز هم به دشت و صحرا می رویم . ناراحت نباش ! بزک با بی حالی به عباس نگاه می کرد . عباس با بزک حرف می زد و خبر نداشت که مشهدی رجب به حرف هایش گوش می دهد .
عباس گریه اش گرفته بود که یک دفعه مشهدی رجب با صدای بلند گفت : پسر چه می گویی ؟ مگر می شود این حیوان زبان بسته چیزی نخورد و تا بهار گرسنه بماند ؟ بلند شو برو پیش عمو مراد و بگو یک گونی جو با دو گونی کاه برایمان بیاورد .
بعد هم با صدای بلند خندید وگفت : هِی هِی هِی . . . بزک نمیر بهار می آد ، خربزه با خیار می آد .
عباس هم خندید . از جا بلند شد و با عجله به طرف خانۀ عمو مراد دوید .

نوشته شده توسط محمد ولی تکاسی  | لینک ثابت |