


پیرمرد: خدا را شکر می دَس و لِنگ و چَم و گوش هَلَه کار کانِن، خوشتره رَفع و رُجوع کانِم.
پیرمرد: خدا را شکر هنوز دست و پا و چشم و گوش من کار می کنند. هنوز می توانم کارهایم را خودم انجام بدهم.
پیرزن: خدایا اَمِرِه دَس هِش چانوکون، مُختاج اولاد نوکون. ای دَسِ اُ دَسُ مُختاج نباشِه/.
پیرزن: خدا یا ما را جا خواب نکن. محتاج فرزند نکن. این دست محتاج دست دیگر نباشد.
پیرمرد:آی جوانی یا، قوّت اَمِه سی لِنگا لِنگِ دابا.اَلَن پیرا بیم اَمِه سی لِنگا سَرِه !!!
پیرمرد: آی جوانی. قوت در پاهای ما بود الآن پیر شدیم قوت در قسمت سر و چانه ماست.
پیرزن:مگر نیشناوسی بی " جوان قوت وی لنگِه دَرِه پیرِه وی چَکِنِ(کَتارِه)
پیرزن: مگر نشنیده بودی قوت جوان در پایش و قوت پیر در چانه اوست.
پیرمرد:اَلَن پَرپاره باباشان یِه جور خوشتِرِه آعلی گارسِن چاکانِن دِرگا هَنِن جوانشانِ روح شونو.
پیرمرد: الان پاره پاره شده ها طوری بزک می کنند و بیرون می آیند که روح جوانان از تن جدا می شود.
پیرزن: دین و اعتقاد سُست بابا، دِ هِچی اعتقاد ندارِن ، گاو اُرَک باسِسِ نیَه.
پیرزن: دین و اعتقاد سست شده است. دیگر به چیزی اعتقاد ندارند. طناب بزرگ گردن گاو پاره شده(از کنترل خارج شدند).
پیرمرد: دِبار جوانان حرف بزرگترایَه گوش کُردِن. هوتو هم لُب باردِن.
پیرمرد: در گذشته جوانان حرف بزرگترها را گوش می کردند و همانطور هم استفاده کرده و منفعت می بردند.
پیرزن: اَلَن وُی با شومار سازگار نِیَه. شومار هم کل شومارهای قبل.اَلَن عروسشان "بی شومار وَی یند" پُلا خوروش پاتِن هِچی ندانند.
پیرزن: الان عروس با مادر شوهر سازگار نیست. مادر شوهر هم مادرشوهرهای کلانتر قبلی. الان عروس ها عروس بدون مادر شوهرند و پختن پلو و خوروش را نمی دانند.
پیرمرد: آها اَمِه عروس همسایگانِ بگوتِه با : می شومار یِه گب بَزَه شیش ماه بنیشتِم.
پیرمرد: آره عروس ما به همسایه ها گفته بود مادر شوهر من یک حرف زد و من تا شش ماه ناراحت بودم.
پیرزن: اَلَن جوانشان گب زَه نِشانِه. هرکی چند نفره هَمرَیَه .
پیرزن: الان به جوانان نمی شود حرفی زد. هر یک با چند نفر طرح دوستی ریخته است.
پیرمرد: دبار یکی خاطرخواهی داشتن. هونَرِه شونابان زن خاس. وُیان و گیشی چاکردن، عروسی گیتِن. هرکی خوشتِه دلدارِ باردِه.
پیرمرد: در گذشته فقط خاطرخواه یکی می شدند. می رفتند خواستگاری همان. روز نشینی و عروسی می گرفتند. هرکسی با دلدار خود ازدواج می کرد.
پیرمرد: اَلَن دشمن در کمین جوانای مایَه. جوانی دوران خوشی یَه اگر با گناه هَمراه نُباشِه.
پیرمرد: الان دشمن در کمین جوانان ماست. جوانی دوران خوشی هست اگر با گناه همراه نباشد.
پیرزن: مگر نیشناوُسی بی" گاو اُشکامِه تِرِه گوشت نُبونِه کُهنِه دَشمن تِرَه دوس نُبونه"
پیرزن: مگر نشنیده بودی" شکمبه گاو برایت گوشت نمی شود دشمن دیرین نیز برایت دوست نمی شود".
پیر مرد: یاد مَچِّد آدینه متولی اَبجی گَپ دَکِتِم.
پیرمرد: به یاد صحبت های متولی مسجد آدینه جواهرده ،متولی آبجی ،افتادم.
پیرزن: آها مِرَم یاده خدا بیامرز همیشیک گوتِه: " خدا تی پَر و مارِه رحمت بَکونِه" و " خدا تِرِه تی آقایَرِه بِدارِه تی آقایَه تِرَرِه بِدارِه"
پیرزن: آره من یادم است. خدا بیامرز همیشه می گفت: خدا پدر و مادرت را رحمت کند. خدا تو را برای آقایت و آقایت را برای تو نگهدارد.
پیرمرد و پیرزن در هنگام غروب یکی از روزهای ماه رمضان موقع افطار دستهای خود را رو به آسمان بلند کرده و یکصدا گفتند:
"خداوندا به همین سوی چراغ، در همین دم افطار و اذان همه ما را اَهلا کُن، پاک بوکون بعد هم خاک بوکون"