تئاتر رادیویی گیلکی (جوانی پرگناه) پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۱ 10:5


پیرمرد: خدا را شکر می دَس و لِنگ و چَم و گوش هَلَه کار کانِن، خوشتره رَفع و رُجوع کانِم.

پیرمرد: خدا را شکر هنوز دست و پا و چشم و گوش من کار می کنند. هنوز می توانم کارهایم را خودم انجام بدهم.

 

پیرزن: خدایا اَمِرِه دَس هِش چانوکون، مُختاج اولاد نوکون. ای دَسِ اُ دَسُ مُختاج نباشِه/.

پیرزن: خدا یا ما را جا خواب نکن. محتاج فرزند نکن. این دست محتاج دست دیگر نباشد.

 

پیرمرد:آی جوانی یا، قوّت اَمِه سی لِنگا لِنگِ دابا.اَلَن پیرا بیم اَمِه سی لِنگا سَرِه !!!

پیرمرد: آی جوانی. قوت در پاهای ما بود الآن پیر شدیم قوت در قسمت سر و چانه ماست.

 

پیرزن:مگر نیشناوسی بی " جوان قوت وی لنگِه دَرِه  پیرِه وی چَکِنِ(کَتارِه)

پیرزن: مگر نشنیده بودی قوت جوان در پایش و قوت پیر در چانه اوست.

 

پیرمرد:اَلَن پَرپاره باباشان یِه جور خوشتِرِه آعلی گارسِن چاکانِن دِرگا هَنِن  جوانشانِ روح شونو.

پیرمرد: الان پاره پاره شده ها طوری بزک می کنند و بیرون می آیند که روح جوانان از تن جدا می شود.

 

پیرزن: دین و اعتقاد سُست بابا، دِ هِچی اعتقاد ندارِن ، گاو اُرَک باسِسِ نیَه.

پیرزن: دین و اعتقاد سست شده است. دیگر به چیزی اعتقاد ندارند. طناب بزرگ گردن گاو پاره شده(از کنترل خارج شدند).

 

پیرمرد: دِبار جوانان حرف بزرگترایَه گوش کُردِن. هوتو هم لُب  باردِن.

پیرمرد: در گذشته جوانان حرف بزرگترها را گوش می کردند و همانطور هم استفاده کرده و منفعت می بردند.

 

پیرزن: اَلَن وُی با شومار سازگار نِیَه. شومار هم کل شومارهای قبل.اَلَن عروسشان "بی شومار وَی یند" پُلا خوروش  پاتِن هِچی ندانند.

پیرزن: الان عروس با مادر شوهر سازگار نیست. مادر شوهر هم مادرشوهرهای کلانتر قبلی. الان عروس ها عروس بدون مادر شوهرند و پختن پلو و خوروش را نمی دانند.

 

پیرمرد: آها اَمِه عروس  همسایگانِ بگوتِه با : می شومار یِه گب بَزَه شیش ماه بنیشتِم.

پیرمرد: آره عروس ما به همسایه ها گفته بود مادر شوهر من یک حرف زد و من تا شش ماه ناراحت بودم.

 

 

پیرزن: اَلَن جوانشان گب زَه نِشانِه. هرکی  چند نفره هَمرَیَه .

پیرزن: الان به جوانان نمی شود حرفی زد. هر یک با چند نفر طرح دوستی ریخته است.

 

پیرمرد: دبار یکی خاطرخواهی داشتن. هونَرِه شونابان زن خاس. وُیان و گیشی چاکردن، عروسی گیتِن. هرکی خوشتِه دلدارِ باردِه.

پیرمرد: در گذشته فقط خاطرخواه یکی می شدند. می رفتند خواستگاری همان. روز نشینی و عروسی می گرفتند. هرکسی با  دلدار خود ازدواج می کرد.

 

پیرمرد: اَلَن دشمن در کمین جوانای مایَه. جوانی دوران خوشی یَه اگر با گناه هَمراه نُباشِه.

پیرمرد: الان دشمن در کمین جوانان ماست. جوانی دوران خوشی هست اگر با گناه همراه نباشد.

 

پیرزن: مگر نیشناوُسی بی" گاو اُشکامِه تِرِه گوشت نُبونِه    کُهنِه دَشمن  تِرَه  دوس نُبونه"

پیرزن: مگر نشنیده بودی" شکمبه گاو برایت گوشت نمی شود  دشمن دیرین نیز برایت دوست نمی شود".

 

پیر مرد: یاد مَچِّد آدینه متولی اَبجی گَپ دَکِتِم.

پیرمرد: به یاد صحبت های متولی مسجد آدینه جواهرده ،متولی آبجی ،افتادم.

 

پیرزن: آها مِرَم یاده خدا بیامرز همیشیک گوتِه: " خدا تی پَر و مارِه رحمت بَکونِه" و " خدا تِرِه تی آقایَرِه بِدارِه  تی آقایَه تِرَرِه بِدارِه"

پیرزن: آره من یادم است. خدا بیامرز همیشه می گفت: خدا پدر و مادرت را رحمت کند. خدا تو را برای آقایت و آقایت را برای تو نگهدارد.

 

پیرمرد و پیرزن در هنگام غروب یکی از روزهای ماه رمضان موقع افطار دستهای خود را رو به آسمان بلند کرده و یکصدا گفتند:

 

"خداوندا به همین سوی چراغ، در همین دم افطار و اذان همه ما را اَهلا کُن، پاک بوکون بعد هم خاک بوکون"

 

همه بوگین: الهی آمین
نوشته شده توسط محمد ولی تکاسی  | لینک ثابت |