


يكي بود ، يكي نبود . غير از خدا هيچكس نبود .
در زمانهاي خيلي قديم زن و مردي بودند كه همديگر را خيلي دوست داشتند . چرا؟ چون زن تا حالا هفت پسر براي مرد بدنيا آورده بود،
البته همسايه ها بخاطر داشتن این هفت پسر به آن ها حسادت مي كردند.
يك روز برادر ها به مادرشان گفتند: «بايد براي ما يه خواهر بدنيا بياروي! مادوست داريم يه خواهر داشته باشيم اگر براي ما يه خواهر بدنيا نياروي ما از اينجا مي رويم.»
مدتها گذشت مادرشان حامله شد و وقت زايمانش رسيد.پسرها گفتند: «ما مي رويم ،اگه بچه دختر بود لنگه كفش به در آويزان كن و اگر پسر بود تير و كمان ، اگر بچه پسر بود ما ديگه به خانه برنمي گرديم.»
پسرها اين را گفتند و رفتند.
بالاخره مادر يك دختر زيبا كه صورتش مثل خورشيد مي درخشيد بدنيا آورد و لنگه كفش را به در خانه آويزان كرد . اما همسايه ها كه با آنها لج بودند لنگه كفش را با تير و كمان عوض كردند
پسرها وقتي به در خانه رسيدند و تير و كمان را از در آویزان ديدند خيلي ناراحت شدند و رفتند و ديگر به خانه برنگشتند.
مادر كه منتظر پسرهایش بود تا خوشحالي آنها را ببيند. اما هر چه انتظار کشید ،خبري از آنهانشد .
دختر زيبا كه اسمش "سروناز" بود بزرگ شد و وقتي شنيد که هفت برادر داشته، سراغشان را از مادرش گرفت، مادرش هم حال و حكايت را براي سروناز تعريف كرد.. سروناز هم كه خيلي مشتاق ديدار برادرانش بود بقچه اش را بست و براي پيداكردن آنها به راه افتاد،
او رفت و رفت و رفت تا به یک دشت رسید . وسط دشت یک خانه ی خيلي بزرگ د ید وطرف آن رفت و لی هيچ كس توي خانه نبود.
سروناز كه خيلي خسته شده بود رفت توي خانه كمي استراحت كند. كه يكدفعه برادرها وارد خانه شدند. سروناز ترسيد و داخل «تاپوي» توي حياط قايم شد .
يكي از پسرها گفت: «آخ چقدر خسته ام، اگر ما يه خواهر داشتيم حالا آب دستمون مي داد غذا برامون درست مي كرد .»
يكي ديگر از پسرها گفت:«اگر مادرمون يه خواهر بدنيا مي آورد....»
يكي ديگشون گفت: «اگه اون روز به جاي تير و كمان، لنگه كفش از در خانه اویزان بود حالا اين حال و روز ما نبود......»
سروناز كه حرفهاي آنها را شنيد فهميد كه آنها برادرهاش هستند اما نمي خواست كه يكدفعه خودش را ظاهر كند. سروناز توي تاپو از خوشحالی در پوست خودش نمي گنجيد.
صبح شد.برادرها يكي يكي به شكار رفتند، سروناز از داخل تاپو بيرون آمد و تمام كارهاي خانه را انجام داد، غذا درست كرد، آب و جارو كرد و رفت دو باره توي تاپو قايم شد
برادرها وقتي به خانه آمدند با ديدن خانه ی تر و تميز و غذاهاي آماده از تعجب دهانشان باز ماند و هر چه صدا كردند:« چه كسي اينهمه كار را انجام داده» هيچ جوابي نشنيدند.
يك روز ديگر هم گذشت .
دوباره سروناز همة كارهاي خانه را انجام داد و توي تاپو قايم شد.
برادرها كه ديگر نمي توانستند دست روی دست بگذارند واين وضع را تحمل كنند تصمیم گرفتند بفهمند بالاخره اين كيه كه كارهاشون رو انجام مي دهد، و بین خود قدار گذاشتند نوبتی شب بيدار بمانند تا ناشناس را شناسایی كنند..
شب اول نوبت برادر بزرگتر بود. دست برادر بزرگتر را زخمی كردند و نمك روي زخمش پاشيدند تا خوابش نبرد.
اما برادر بزرگ وقتي درد زخمش كمتر شد خوابش برد.
شبهای بعدبرادرهای دیگرهم ازپس خواب بر نیامدند تا اينكه شب هفتم نوبت برادر هفتمي رسيد .زخمش را عميق تر كردند و نمك بیشتري روي زخمش پاشيدند تا مثل بقيه برادرهاش خوابش نبرد.
بالاخره دم دماي صبح برادر هفتي ديد كه از تاپو يك فرشتة زيبا كه چشمانش به رنگ فيروزه و موهايش مشكيتر از شبق بود، بيرون آمد، از او پرسيد : «تو كي هستي؟ كارهاي مارا تو انجام مي دهي؟»سروناز به او گفت:«من خواهر شما هستم!»
او همة برادرها را خبر كرد.
برادرها وقتي فهميدند سروناز خواهرشان است تعجب كردند و گفتند:« ولي مادرمان كه پسر بدنیا آورده بود! ما كه خواهر نداشتيم!»
سروناز هم ماجرا را براي برادرهاش تعريف كرد. برادرها از ديدن خواهرشان حسابي خوشحال شدند جشن گرفتند و از سروناز خواستند تا پيش آنها بماند.
برادر بزرگتر به سروناز گفت: «بايد خيلي مواظب باشي و از خونه بيرون نروي ،چون اون بيرون يه « اَلازنگي » زشت و بدتركيب هست كه از دهنش آتيش بيرون مي زند و عاشق خوردن آدميزاد است و نبايد چشمش به تو بيفتد.»
سروناز هم قبول كرد
مدتها خواهر و هفت برادر در كنار هم به خوبی و خوشي زندگي مي كردند. برادرها به شكار مي رفتند. سروناز هم به كارهاي خانه و به سر و وضع برادرهاش مي رسيد.
تا اينكه يك روز وقتي برادرها به شكار رفتند سروناز خواست غذا درست كند كه ديد آتش ندارد. چاره اي نداشت جز اينكه براي آوردن آتش از خانه بيرون برود . سروناز براي آوردن هيزم به سمت جنگل به راه افتاد كه يكدفعه از پشت درختها صداي وحشتناكي شنيد! ترسيد و با خودش گفت : «نكنه الا زنگي باشه؟!»
همان موقع الازنگي فرياد زد:« بو مياد .بو ی آدميزاد مياد.!»
سروناز تا سرش را چرخاند الازنگي را بالاي سرش ديد، رنگ از صورت سروناز پريده بود. دندانهاش از ترس بهم مي خوردند و صدا مي كردند . «الازنگي گفت:« دستت را بیارجلو توي آن آتش بذارم.»
سروناز هم با ترس و لرز دستش را جلو برد. الازنگي دستش را چنان گاز گرفت كه سروناز از حال رفت و روي زمين افتاد.
شب شد هفت برادر خسته و گرسنه از شكار برمی گشتند که در راه خواهرشان را ديدند كه بیهوش روي زمين افتاده است. خيلي ناراحت شدند و فهمیدند كار كارِ الازنگي است.
آنها سروناز را به خانه بردند و ازش مراقبت كردند تا حالش خوب شد. از آن به بعد برادرها خيلي بيشتر مراقب سروناز بودند،.
مدتها گذشت و سروناز تصميم گرفت به زندگي برادرهاش سر و سامان بدهد و آستين بالا بزند اما آنها قبول نكردند و گفتند:« ما تا تو را داريم نه كم داريم نه غم داريم.»
ولي سروناز آنقدر دعا كرد تا خدای آسمان هفت تا كبوتر براي سروناز فرستاد كه هر كدامشان يك زن زيبا براي برادرهاش شد. اولش زن برادرها سروناز را خيلي دوست داشتند موهايش را گيس مي كردند برايش لباس مي دوختند و به او هديه مي دادند تا اينكه مدتي گذشت و عروسها احساس كردند شوهرهايشان سروناز را خيلي بيشتر از آنها دوست دارند. پس به او حسادت كردند و تصميم گرفتند كاري بكنند تا سروناز را از چشم برادرهايش بياندازند .
يك روز عروسها يك مشك آب را پر از قورباقه و مارمولك كردند و از سروناز خواستند كه از آب مشك بخورد. سروناز هم كه از همه جا بي خبر بود و از نيت بد زن برادرهايش خبر نداشت آب مشك را تا آخر خورد و يكدفعه شكمش باد كرد و گنده شد. سروناز با ديدن شكم گنده اش زد زير گريه اونقدر گريه كرد تا به هق هق افتاد. وقتي برادرها به خانه برگشتند و سروناز را با شكم گنده ديدند فكر كردند خواهرشان حامله شده و خيلي ناراحت شدند و نتوانستند اون ننگ رو تحمل كنند و سروناز را از خانه بيرون انداختند
سروناز با غصة فراوان راهي بيابان شد. او همانطور توي بيابان آواره بود که يكدفعه صداي نيِ چوپاني را شنيد وبه سمت چوپان رفت. چوپان با ديدن چهرة غمگين سروناز از او علت ناراحتی اش را پرسید. سروناز هم ماجرا را براي چوپان تعريف كرد .چوپان هم زود شيرِ بز دوشيد و به سروناز داد، قورباقه ها و مارمولك هاي توي شكم سروناز بيرون پريدند و شكمش مثل روز اول صاف صاف شد.
سروناز خيلي خوشحال شد از چوپان تشكر كرد و به او گفت :«از اين به بعد من و تو مثل خواهر و برادريم.»
آنها مدتها با هم زندگي كردند و سروناز خواهر مهرباني براي چوپان شده بود و چوپان برادری زحمتکش برای سرو ناز.
يك روز كه پسر پادشاه سوار بر اسبش از كنار رودخانه مي گذشت چشمش به سروناز افتاد همانجا يك دل نه صد دل عاشق او شد. سروناز به پسر پادشاه گفت:« اگر مرادوست داري و ميخواهي با من ازدواج كني ،بايد اجازه ام را از برادرم بگيري.»
پسر پادشاه هم پيش چوپان رفت و از سروناز خواستگاري كرد. عروسي سروناز و پسرپادشاه تاهفت شب و هفت روز طول كشيد و بعد آنها رفتند سر زندگي خودشان.
روزها و ماهها گذشت .... يك روز كه سروناز و پسر پادشاه سوار بر اسب با همراهانشان از دشت مي گذشتند. چشم سرو ناز به خانه ي برادرانش افتاد.
سروناز تا خانه ی برادرهايش را ديد ،دلش براي آنها تنگ شد. ازپسر پادشاه خواهش كرد تا او را پيش آنها ببرد. پسر پادشاه هم قبول كرد.
برادرها وقتي خواهرشان را ديدند خيلي خوشحال شدند و از رفتار خودبا اوپشیمان شدند.
سروناز همة ماجرا را براي آن ها تعريف كرد. برادرها كه تازه به حسادت زنهاشان پي برده بودند آنها را توي تاريكي زيرزمين انداختند، عروسها كه هفت تا كبوتر بودند تبديل به هفت تا كلاغ شدند.
سروناز هم از برادرهاش خواست تا همراه آنها پيش پدر و مادرشان بروند چون پدر و مادرشان خيلي دلتنگ شده بودند. همه با هم پيش آنها رفتند و تا آخر عمر به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي كردند.
راوي: بساك كاظمی اهواز
* تاپو: خمرة بزرگ كه در آن آرد و گندم را نگهداري مي كنند. TAPOO
*الازنگي: ديو در افسانه هاي بختياري