پسر: کیجا شان ونه خدا بیشناسه!
پسر: دخترها را باید خدا بشناسد!
دختر:الن د وچگه شان شیناسه نشانه
دختر:اکنون دیگر پسرها قابل شناخته شدن نیستند.
پسر: خیلی زور بزم وی دل به دست بیارم ولی افسوس
پسر: خیلی تلاش کردم تا دلش را به دست بیاورم ولی حیف
دختر: بچه کم عقل زورگو هم وکنه
دختر: بچه کم عقل زورگو هم می شود
پسر: بهتره اول وی براره بگوم شاید چاره ای بوکونه
پسر: بهتر است اول به برادرش مطلب را بگویم شاید چاره ای بکند
دختر گرفته و غمگین به خانه می رسد و فورا مطلب را به مادرش می گوید.
مادر: دخترجان دنیا خیلی بزرگه یار تره بخواه بی وی سر و کین کاه بی
مادر: دنیا خیلی بزرگ است. یار باید تو را بخواهد اگر چه از مال دنیا چیزی نداشته باشد.
دختر: مو اول زندگی وی چی چی همره زندگی بوکونم
دختر:من اول زندگی با چه چیز او زندگی کنم
پسر نیز مطلب را با برادر دختر در میان می گذارد و می گوید من در عشق شکست خوردم.
برادر دختر: از فردا بیه می نجاری سر کار بکن تا مردوم تره زن هدن
برادر دختر: از فردا بیا در نجاری ام کار کن تا مردم به شما زن بدهند.
پسر: چشم
دختر: شاید می قسمت هم همین با
دختر : شاید سرنوشت من هم همین پسر باشد.
