سه کاسه دانه یک تومان پول اسه کیف بکش
سه کاسه برنج و یک تومان پول حالا کیف کن
داستان آن از این قرار است:
روزی یک نفر از کسی طلبکار بود. بارها به خانه اش رفته و تقاضای طلب خو د را می نمود. فرد بدهکار نیز به بهانه های واهی از دادن قرض خود طفره می رفت. روزی فرد طلبکار در قهوه خانه نشسته بود و فرد بدهکار را در سر میز قهوه خانه دید.بطوری که او نفهمد در پشت پرده ای قایم شد و حرفهای او را می شنید. بدهکار به دوستش می گفت من هر روز یک برگ از قرآن را می خوانم و در وسط آن کتاب مقداری پول به مبلغ فلان قدر گذاشته ام تا در هر ماه به فقراء بدهم. بعد از مدتی آنها رفتند. فرد طلبکار به خانه بدهکار رفت و به همسر مرد گفت :
شوهرت من را فرستاده و گفته سه کاسه برنج و مبلغ یک تومان پول را به من بدهید تا قرضم اداء شود.
زن گفت: نشانه ای چیزی نداری
مرد طلبکار گفت: چرا دارم. نشانی این است که در وسط کتاب قرآنی که شوهر شما هر روز آن را می خواند مبلغ فلان قدر را گذاشته تا سر هر ماه به فقراء بدهد.
زن گفت: نشانی های شما صحیح است و رفت.
مرد طلبکار بعد از اینکه برنج و پول را گرفت رو به زن نموده و گفت به شوهرت از طرف من بگو یید:
سه کاس دانه یک تومن پول اسه کیف بکش
